معنی ملک و سلطان

لغت نامه دهخدا

ملک سلطان

ملک سلطان. [م َ ل ِ س ُ](اِخ) ملکشاه. ملکشاه سلجوقی:
درسرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون الب ارسلان نیک اختر است.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 113).
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک سلطان جهان چون روضه ٔ رضوان بود.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 167).
و رجوع به ملکشاه شود.


سلطان

سلطان. [س ُ] (ع اِ) ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث).پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء): بیکث، قصبه ٔ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبه ٔ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه ٔ غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
|| خلیفه ٔ زمان. (خاندان نوبختی ص 68):
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع:
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامه ٔ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
|| حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59): بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164). || قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ؛ شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب):
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان.
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان.
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی.
|| قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب).
|| (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به «سروان » شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). || لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنه ٔ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص).
- سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350).


ملک

ملک. [م َ ل ِ / م َ](ع اِ) پادشاه. ج، ملوک. املاک.(منتهی الارب). پادشاه.(آنندراج). پادشاه... و بعضی نوشته که به زمانه ٔ قدیم امیر را نیز می گفتند.(غیاث). دارای مملکت و پادشاهی و پادشاه.(ناظم الاطباء). آنکه از طریق استعلا، سلطنت بر امتی یا قبیله و مملکتی را عهده دار باشد.(از اقرب الموارد). خسرو. ملیک.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ایران و متعلقات آن، حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگزار پادشاهان مستقله ٔ دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و اباً عن جد بوده «ملک » می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقله از قبیل غزنویه و سلجوقیه و غوریه ٔ فیروزکوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی «سلطان » بودند، و غالباً این لقب بایستی از دارالخلافه ٔ بغداد برای ایشان فرستاده شود چون اول کسی که خود را «سلطان » خواند، به شرحی که درکتب تواریخ مذکور است، سلطان محمود غزنوی بوده است، لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه ودیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد به دست مغول و انقراض خلافت عربیه ظاهراً این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر مختلط گردید.(قزوینی از چهارمقاله چ معین ص 12 مقدمه). و هم ایشان نوشته اند: ملک را غالباً(بلکه همیشه) بر کسی اطلاق می کرده اند که در تحت تبعیت سلطان بوده است که عبارت بوده اند از ولات و حکمرانان ایالات که در سلسله ٔ مخصوصی به طور وراثت محصور بوده است و اشبه شی ٔ بوده است به خدیوهای مصر... یا راجه های هند نسبت به دولت انگلیس و مرادف بوده است با «پرنس » حالیه. ولی سلطان بدون تردید و شک همیشه اطلاق می شده است به پادشاه مستقل مستبد که ابداً در تحت حمایت و تبعیت کسی دیگر نبوده است. در کتب متقدمین بخصوص طبقات ناصری شواهد بسیار برای این مطلب یافت می شود.(یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 131):
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.
دقیقی.
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آب داده یمانی.
دقیقی.
چو ملک کر شود و نشنود مراد ملک
دو چیز باید دینار زرد و تیغ کبود.
منجیک.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جردان وزجردان تا ککری.
فرخی.
لاجرم بر در او چون ملکان
چاکرانند به ملک و به تبار.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
عنصری.
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضایری.
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک ملک بخش اعدامال.
غضائری.
بس ای ملک که از این شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال.
غضایری.
نوروز از این وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
شاه ملکان پیشرو بارخدایان
زایزد ملکی یافته و بارخدایی.
منوچهری.
مسعود ملک آنکه نبوده ست ونباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.
منوچهری.
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار.
عسجدی.
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 383).
تا بگویند که سلطان شهید از همت
بود از هر چه ملک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی(از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 384).
این ملک در هر کاری آیتی بود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند.(تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). چنین گویند که چون قباد ملک فرمان یافت نوشیروان... به جای اوبنشست.(سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 41).
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی(چ چاپکین ص 144).
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
شاها ملکا جمله ٔ آفاق تو داری
شد دیده ٔ دین از ظفر و فتح تو بینا.
امیرمعزی.
شمشیر تو قضای بد است ای ملک که او
نه در قراب راحت داردنه در قرار.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 166).
گفت مژده ترا که عدل ملک
کرد عالم به خلق خویش وسیم.
عمعق(ایضاً ص 180).
ملک هرگز ندید چون تو ملک
چون بزادی تو ملک گشت عقیم.
عمعق(ایضاً ص 182).
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب.
سنائی.
نفاذ کار و ادراک مطلوب جز به مساعدت ذات ومساعدت بخت ملک نتواند بود.(کلیله و دمنه). ثواب وثنا بر آن ایام میمون ملک را مدخر شود.(کلیله و دمنه). کلیله گفت انگار به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی.(کلیله و دمنه). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریصتر از آن باشد که من بر خدمت او.(کلیله و دمنه).
خواجه ابومنصور ثعالبی چنین آرد که این دو درخت گشتاسب ملک فرمود تا بکشتند.(تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 281). ملک گفت این چه زندگانی و این چه دنأت همت است.(تاریخ بیهق ایضاً ص 288). حالی به پیغمبر آن عهد وحی آمد که فلان ملک را تنبیه کن.(تاریخ بیهق ایضاً ص 289). ملک رفته و اتابیک خفته بل اتابیک مرده ملک آب کار برده.(عقدالعلی از امثال و حکم ص 1734).
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیخته اند.
خاقانی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
زر طلب کردن از در ملکان
آفرین خواندنش نمی ارزد.
خاقانی.
دادمه گفت شنیدم که خسرو را با ملکی از ملوک وقت خصومت افتاد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 114). ملک به چشم حدس وفراست آن نقش از صفحات حال اشتر خوانده بود.(مرزبان نامه ایضاً ص 257). چون ملک هند آهنگ دیار اسلام کردناصرالدین سبکتگین به مدافعت او برخاست.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 238). ملک هند اثر نکایات رایات سلطان در اقاصی و ادانی ولایت خویش مشاهدت کرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 321). ملک هند با حشم خویش از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست.(ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 349).
از ملکانی که وفا دیده ام
بستن خود بر تو پسندیده ام.
نظامی.
تا ملک این است و چنین روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.
نظامی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.
(بلبل نامه ٔ منسوب به عطار از امثال و حکم ص 1733).
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منتهک.
مولوی.
گر وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک ملک بودی.
سعدی(گلستان).
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
سعدی.
خلف دوده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک آرای.
سعدی(کلیات چ فروغی قصاید ص 66).
هرکسی را به قدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست
شاه در کشور و ملک در شهر
هریکی دارد از حکومت بهر.
اوحدی.
زآن ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی
باج از ملک و تاج سر از شاه بگیرم.
اوحدی.
- الملک الاعلی، خداوند تبارک و تعالی. ملک ذوالجلال. ملک القدوس. ملک مالک الملک. ملک متعال. ملک ودود.(ناظم الاطباء).
- ملک القدوس، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک ذوالجلال، رجوع به ترکیب قبل شود.
- ملک ماران، رجوع به شاه مار شود.
- ملک مالک الملک، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک متعال، رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
- ملک نیمروز، کنایه از آدم علیه السلام است به اعتبار اینکه تا نصف روز در بهشت بود.(برهان)(آنندراج).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله نیز هست به این اعتبار که تا نیم روز بهشتی را به بهشت و دوزخی را به دوزخ می فرستد و نیز به این اعتبار که بار اول از سلاطین پادشاه سیستان بود که به آن حضرت ایمان آورد.(برهان)(آنندراج):
نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.
نظامی(مخزن الاسرار ص 14).
- || کنایه از رستم زال هم هست و او پادشاه سیستان بود.(برهان)(آنندراج).
- || حاکم سیستان را نیز گویند چه سیستان را نیمروز هم می گویند به سبب آنکه چون سلیمان علیه السلام به آنجا رسید زمین را پر آب دید دیوان را فرمود خاک بریزید، در نیم روز پر خاکش کردند و وجوهات دیگر هم دارد.(برهان)(آنندراج). لقب فرمان فرمای سیستان.(ناظم الاطباء):
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی(گلستان).
- ملک ودود. رجوع به ترکیب الملک الاعلی شود.
|| صاحب ملک.(از اقرب الموارد).

ملک. [م َ ل َ](ع اِ) فرشته. ج، ملائکه. املاک.(مهذب الاسماء). فرشته.(ترجمان القرآن)(منتهی الارب)(آنندراج). فرشته. ج، ملائکه. ملائک.(ناظم الاطباء). سروش. فرشته. فریشته. فرسته. روح.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسم لطیف نورانی که به اشکال گوناگون متشکل می شود.(از تعریفات جرجانی). اجسامی هوائیه و لطیفه و توانا بر تشکل به اشکال مختلفه و در آسمانها مقیم باشند و این قول اکثر مسلمانان است و...(از کشاف اصطلاحات الفنون):
شنیدم که کاوس ازآن بر فلک
همی رفت تا بگذرد از ملک.
فردوسی.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم.
ابوالفرج رونی(دیوان چ چاپکین ص 87).
دولتش را بطبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم.
ابوالفرج رونی.
چون زور ملک چرخ درآورد به زه
از چرخ ملک بانگ برآورد که زه.
ابوالفرج رونی(دیوان چ چاپکین ص 144).
ملک ز اوج فلک می دهد به طبع اقرار
که او مهین ملوک زمین تواند بود.
ابوالفرج رونی.
کز فلک هرساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد.
مسعودسعد.
تا جهان است ملک سلطان باد
در جهانش به ملک فرمان باد.
مسعودسعد.
در تو هم دیوی است و هم ملکی
هم زمینی به قدر و هم فلکی
ترک دیوی کنی ملک باشی
ز شرف برتر از فلک باشی.
سنائی.
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد
حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را.
انوری.
ای نمودار ارتفاع فلک
ساکنانت مقدسان چو ملک.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه ٔ تو ملک از بن دندان برد
چرخ از این روی کرد پشت دوتا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زآن برد.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 88).
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 90).
تا که اسرار قدر در تتق پرده ٔ غیب
ز اطلاع بشر و علم ملک مکتوم است
باد جان تو ز تیر حدثان ایمن و هست
که غژاکندتو حفظ ملک قیوم است.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 65).
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 50).
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد.
خاقانی.
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق.
خاقانی.
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحه ٔ پروین نشان خواهم فشاند.
خاقانی.
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش که الامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
از کائنات به ز ملک نیست هیچ کس
او هم اسیر دهشت درگاه کبریاست.
ظهیر فاریابی.
معدن رحم اله آمد ملک
گفت چون ریزم به ریش او نمک.
مولوی.
ز فر شاه شمس الدین شده تبریز صد چون چین
ملک نیز آمد از رضوان سلام آورد مستان را.
مولوی.
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
گر نبودی امیدِ راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز ملک، ملک بودی.
سعدی(گلستان چ یوسفی ص 80).
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
خلف دیده ٔ سلغر شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت ملک ملک گشای.
سعدی(کلیات چ مصفا ص 734).
طبع تو گلدسته ٔ باغ فلک
رای تو آیینه ٔ روی ملک.
خواجوی کرمانی(روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 9).
فوج ملک بیدق خیل تو شاه
اوج فلک مطلعمهر تو ماه.
خواجوی کرمانی(ایضاً ص 10).
لطف ملک ز سگ صفتان آرزو مبر
کاندر نهادگرگ شبانی میش نیست.
ابن یمین.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم.
حافظ.
روحی دید در بدن مصور و ملکی یافت در صورت بشر.(حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 8).
- چار ملک، چهار ملک مقرب. جبرئیل، میکائیل، اسرافیل، عزرائیل:
چارملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آیین خضر دعوتشان مستجاب.
خاقانی.
چار ملک بلبل بستان تو
هفت فلک صحن شبستان تو.
خواجوی کرمانی(روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 7).
- ملک نقاله، فرشته ای که تن مردگان را از مدفن خود به جای دیگر نقل می کند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ذیل نقاله شود.
|| آب را مَلَک گویند. یقال: الماء ملک امر؛ زیرا چون آب با کسی باشد مالک حکم خود خواهد بود و بدان امر وی قائم وبرپا می باشد.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد)(از منتهی الارب).

ملک. [م ِ / م ُ](ع اِ) مأخوذ از تازی، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود.(از ناظم الاطباء). دارائی. هستی. آنچه در تصرف کسی باشد چون خانه و باغ و مزرعه و امثال اینها. ج، املاک.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر... یا ظرف یا پوشیدنی یا فرش یا متاع یا زمین و جای یا باغ... از ملک من بیرون است.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315).
ای جوادی که کوه و دریا را
با عطای تو ملک و مال نماند.
ابوالفرج رونی.
هر مال که داشت در یسارش
ملک دگران شد از یمینش.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 534).
هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91).
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمان است.
ادیب صابر.
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی نه مال و متاعی.
خاقانی.
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر.
نظامی.
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار.
مولوی.
از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص.(گلستان).
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
نهصد و چند کاریز که ارباب ثروت اخراج کرده اند در آن باغات صرف می شود... و آب این کاریزها و رود همه ملک است الا کاریز زاهد... و دو دانگ از کاریز رشیدی که بر شش کیلان سبیل است.(نزههالقلوب).
- در ملک، در اختیار. در تصرف: جز ضیعتی که به گوزگانان دارد... هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 358).
- ملک ریزه، ملک کوچک:
جمعی اقاربم طمعخام بسته اند
در ملک ریزه ای که بدانم تعیش است.
ابن یمین.
- ملک طِلْق، ملکی که غیر درآن شرکت نداشته باشد:
ملک طِلْق از من ستان در وجه آن تا گویمت
لوحش اﷲ زو که خاک و زر به نزد او یکی است.
ابن یمین.

حل جدول

نام های ایرانی

سلطان

پسرانه، پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان

گویش مازندرانی

سلطان

پادشاه – سلطان


ملک و ملا

زمین و ملک

دارایی – ملک و ثروت

فارسی به عربی

تعبیر خواب

سلطان

اگر بیند سلطان دست راست وی را ببرید، دلیل است سوگند دهندش. اگر دید سلطان جان همی کند، دلیل که دیوانه شود. اگر بیند سلطان از تخت یا کرسی بیفتاد یا تخت او بشکست یا اسب او را لگد زد یا شمشیر او بشکست یا کسی از وی بستد یا او را کاری سرزد، چنانکه مجروح شد، این جمله، دلیل بر زوال مملکت او کند. اگر بیند سلطان شد و در سلطانی دادگر بود، دلیل است شرف و بزرگی یابد بر قدر آن عدل و داد که کرده بود. اگر بیند سلطان بزرگ بساطی گسترده، دلیل که مال دنیا بر وی فراخ شود وعمرش دراز بود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند سلطان در سرائی یا در مسجدی یادر دهی شد، دلیل کند که رنجی و مصیبتی به اهل آن مقام رسد. اگر بیند در جنگ و خصومت بر سلطان غلبه کرد، دلیل که حاجتی که دارد روا شود و به مقصود رسد. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی هوشیار

سلطان

ملک، والی، پادشاه، فرمانده

ترکی به فارسی

ملک

فرشته، ملک

معادل ابجد

ملک و سلطان

246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری